داستان نما

مرجع داستان های کوتاه و خنده دار بهلول حکایت ملانصالدین داستان کوتاه

داستان نما

مرجع داستان های کوتاه و خنده دار بهلول حکایت ملانصالدین داستان کوتاه

کلمات کلیدی

داستان کوتاه جدید

داستان کوتاه و پرمعنا آموزنده

داستان کوتاه

داستان پند آموز

داستان کوتاه طنز باحال

داستان آموزنده

داستان کوتاه جالب

داستان کوتاه زیبا

داستاه های خنده دار و جالب

داستان کوتاه پند آموز

داستان کوتاه ایمان واقعی آموزنده

حکایت خنده دار

کانال تلگرام داستان کوتاه ایمان واقعی خنده دار

داستاه های خنده دار و جالب ایمان واقعی

داستان کوتاه کودکانهایمان واقعی

داستان کوتاه و پرمعنا آموزنده ایمان واقعی

داستان کوتاه طنز باحال ایمان واقعی

داستان کوتاه زیبا ایمان واقعی

داستان کوتاه ایمان واقعی طنز عاشقانه

داستان کوتاه ایمان واقعی بی ادبی

حکایت خنده دار ایمان واقعی

حکایت خنده دار داستان کوتاه نفرت

کانال تلگرام داستان کوتاه

داستان کوتاه آموزنده

کانال تلگرام داستان کوتاه افسانه عشق خنده دار

داستاه های خنده دار و جالب افسانه عشق

داستان کوتاه کودکانهافسانه عشق

داستان کوتاه و پرمعنا آموزنده افسانه عشق

داستان کوتاه طنز باحال افسانه عشق

داستان کوتاه زیبا افسانه عشق

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه عجب خوش شانسی بی ادبی» ثبت شده است

داستان کوتاه عجب خوش شانسی

حسین رئیسی | پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۴۴ ب.ظ

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟


http://dastannama.blog.ir

  • حسین رئیسی